قطعهٴ گم شده
قطعهٴ گم شده تنها نشسته بود...
منتظر کسی بود که
بیاد و اون رو
به جایی ببره.
بعضی ها با او جفت و جور بودن...
اما نمی تونستن قل بخورن
بعضی ها می تونستن قل بخورن
ولی با اون جفت و جور نبودن
یکی، حالیش نبود جفت و جور بودن یعنی چه!
و یکی دیگه، هیچی از چیزی حالیش نبود!!
یکی زیادی ظریف بود
و
پوپ!
یکی می گذاشتش روی پایه و ولش می کرد و می رفت
بعضی ها زیادی قطعهٴ گم شده داشتند
بعضی ها زیادی قطعه های زیادی داشتند!
اون یاد گرفت که چطوری خودش رو از حریص ها قایم کنه.
و عده بیش تری می اومدن.
بعضی ها قل می خوردن و هیچ توجهی بهش نداشتن
قطعهٴ گم شده سعی کرد خودش رو جذاب تر کنه.
اما به درد نخورد!
سعی کرد توی چشم بیاد اما
این کارش باعث فرار خجالتی ها شد.
بالاخره یکی اومد که کاملاً باهاش جفت و جور بود.
اما یکهو...
قطعه ٴ گم شده شروع کرد به بزرگ شدن!
و بزرگ شد!
"نمی دونستم که بزرگ می شی"
قطعهٴ گم شده گفت:
"من هم همین طور"
"می رم دنبال قطعهٴ گم شدة خودم که بزرگ نشه.
خداحافظ...
تا این که یک روز،
"یکی" اومد که با بقیه فرق داشت.
قطعهٴ گم شده پرسید: "از من چی می خواهی؟"
- هیچی
- به من چه احتیاجی داری؟
- هیچی
قطعهٴ گم شده پرسید: تو کی هستی؟"
دایره بزرگ گفت:"من دایره بزرگم"
قطعهٴ گم شده گفت:
"فکر کنم تو همونی هستی که من منتظرشم.
شاید من قطعهٴ گم شدة توام"
دایره بزرگ گفت:
ولی من قطعه ای گم نکرده ام و جائی ندارم که تو بخواهی باهاش جفت و جور بشی"
قطعهٴ گم شده گفت: چقدر حیف شد! خیلی دوست داشتم بتونم با تو قل بخورم."
دایره بزرگ گفت: "تو نمی تونی با من قل بخوری ولی شاید خودت بتونی این کار رو انجام بدی"
خودم؟
یک قطعهٴ گم شده که نمی تونه خودش قل بخوره"
دایره بزرگ پرسید: "تا حالا سعی کردی؟"
قطعه گم شده گفت: "اما گوشه های من تیز هستند و شکلم برای قل خوردن مناسب نیست."
دایره بزرگ گفت: "گوشه ها ساییده می شن و شکل ها عوض می شن.
به هر حال من باید باهات خداحافظی کنم.
شاید ما باز هم همدیگر رو ببینیم."
و قل خورد و رفت.
قطعه گم شده دوباره تنها شد.
برای مدتی طولانی همون جا نشست.
سپس...
آهسته...
خودش رو از یک طرف بالا کشید...
پلاپ!
باز هم بلند شد... خودش رو بالا کشید...
و افتاد...
شروع کرد به حرکت کردن و جلو رفتن...
لبه هایش خیلی زود، ساییده شدن
بلند شد، افتاد
بلند شد، افتاد
بلند شد، افتاد
و شکلش شروع کرد به عوض شدن
بعدش به جای تالاپی، بامپی می افتاد
و بعدش به جای بامپی، می پرید
و بعدش به جای پریدن، قل می خورد
و خودش هم نمی دونست که به کجا قل می خوره.
اما اهمیتی نداشت!
قل خورد!
قل خورد
تا...
به قلم شل سیلور استاین
برگرفته از نشریه هنرهای زیستن شماره ۲
نظر دهید